يکشنبه ۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - April 28 2024
کد خبر: 7348
تاریخ انتشار: 15 آبان 1392 10:32





به گزارش راه مردم، یک بایستگی تاریخی است از برای چپ که همواره شکست بخورد؛ شکستی که هرگز چپ را نابود نمی‌کند.

دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی
(هملت، پیشگفتار مترجم)

می‌گویند مرگ برای جوانان زود است. دریغا گویی بر جوانمرگی با این دریافت همراه است که جوان ناکام از جهان می‌رود. ناکام در بهره‌جویی از امکانات بسیاری در پیش‌رو گل نوشکفته عمری به دست سفاک مرگ پر‌پر می‌شود و این به‌راستی دردانگیز است، اما آنجا که شعله جاودانگی در درون کسی فروزان است، مرگ در هر حال همچون شکست قهرمان تراژدی دردانگیز است؛ چه مرگ جوان باشد، ‌چه مرگ پیر. شاید داستان جعبه پاندورا را شنیده باشید؛ جعبه‌ای که خدایان، چون کابینی به پاندورا همسر افسونگر اپیمتئوس می‌دهند تا از پرومتئوس، برادر اپیمتئوس انتقام گیرند. جرم پرومتئوس یا همان پرومته ربودن آتش از خدایان و اهدای آن به انسان‌هاست. جرمش آن است که روشنابخش جهان شده است، از آن‌رو که انسان‌ها را دوست دارد و آتش جان آنکه انسان‌ها را دوست دارد، آتشی نامیراست، حتی آنگاه که کالبدش با خاک یکی می‌شود. برعکس، اشرار که دشمن انسانند از آن‌رو که دشمن خویش نیز هستند، مرده به‌دنیاآمدگانند. پرومته که پیشاپیش از نیرنگ زئوس باخبر است به برادر و زن‌برادر زنهار می‌دهد که مبادا جعبه را باز کنند، با این همه، کنجکاوی پاندورا را وسوسه می‌کند تا در جعبه را باز کند. ناگهان تمامی شرها از جعبه بیرون می‌زنند و در جهان پراکنده می‌شوند تا پاندورا بیاید در جعبه را دوباره ببندد، دیگر چیزی در جعبه نمانده است، جز یک چیز: امید.
فارغ از هرگونه تمثیل و مجاز و استعاره‌ای، باید بگویم که تا وقتی امید هست، جان نیز جوان و جاودانه است. بگذارید توضیح مطلب را به شما بدهکار باشم. هرگز این زبانزد در ذهن من جا نمی‌افتد که «فلانی عمرش را کرده بود.» زنده‌یاد عبادیان جوان نبود؛ اما تنها با سنجه سال و ماه و کالبدی که زمان سال و ماه فرسوده‌اش می‌کند. انبوه زندگان پیر و جوانی که در خیابان می‌گذرند، به هیچ‌وجه کالبدهایی متحرک نیستند. اینکه مرگ امکان حقیقی، محتوم و قطعی در هر لحظه‌‌ای در آینده انسان‌هاست و اینکه این امکان مشترک‌ترین امکان همه آنهاست، چیزی نیست که در نظر برای کسی نامعلوم باشد، لیک در عمل انسان‌ها چنان زندگی می‌کنند که خود را نامیرا می‌دانند. این مساله به شناخت نظری و عقلی مربوط نیست. باید در وجود انسان، عنصری جاودان نهان باشد که پیوسته و بی‌وقفه مرگ و زمان و تناهی را وامی‌زند. هزینه گزافی لازم بود تا هیتلر و موسولینی به توده‌ها القا کنند که برای مردن زندگی یافته‌اند. زندگی باید با خودکشی تدریجی یکی شده باشد تا انسان به مرگ بی‌معنا خوشامد گوید. ادبیات و موسیقی ما آکنده از مرغوای غم و مرگ و رهایی از جهان زندان‌گونه است؛ آکنده از شکوه از بازی تقدیر و روزگار بدسگال و دست‌های تطاول دسترس‌ناپذیر. فرافکندن کینه نامرادی‌ها و تقصیر شکست‌ها به این آسمان‌های دور و پرابهام بی‌خطرترین راه تسلا در جهان سفله‌پرور جانفشار بوده است. پس از کودتای سال 1332، ادبیات و هنر سوگوارانه فراز تازه‌ای یافت که از قضا گاه کسوتی مدرن نیز به تن می‌کرد. انگار فضا غمبار شده بود تا شاعران با وصف آن ابدی‌اش سازند. زیست‌جهان استبداد شرقی شیوه بودنی را مسری می‌کند که منطق باشندگانش به سهم اراده و اختیار انسانی هیچ بهایی نمی‌دهد. همواره قدرتی در بالا حاکم است که در برابر آن کاری نمی‌توان کرد، مگر شکوه‌های بی‌اثر و استرحام بی‌ثمر. کم‌کم رنج و درد و ستمدیدگی فضیلتی می‌شود که بندگان پادشاه از آن کسب هویت می‌کنند و بی‌آن زندگی کردن را تصورپذیر نمی‌دانند، چه‌بسا شاد زیستن را به چشم گناه بنگرند. این حال به هستی اجتماعی برمی‌گردد و به حال همگانی؛ حالی که در تاریخ پربلای ما مکرر بوده است. ممکن است جزییات حوادث کودکی را به یاد نیاورم، اما این حال کلی، این بغض وجود را چون فضای خوابی زنده که یک شب پیش دیده باشم به یاد می‌آورم.
مدتی پیش بود که عبادیان در مصاحبه با یکی از نشریات، چکیده‌ای از زندگینامه خود را بازگو کرده بود. دریافتم که او پیش از کودتا با پدرم در شرکت نفت آبادان همکار و هم‌مرام بوده است. درست در سال 1333 هر دو تعقیب و دستگیر شده‌اند. عبادیان در اثر آزار سفاکان و آسیب چشم و کمر احتمالا علیل و بی‌اثر به حساب می‌آید. پس بهتر است مرگ تدریجی‌اش به هزینه‌ خودش باشد. به قید کفالت آزادش می‌کنند. سال 1337 هفت‌ساله بودم. پدرم را از سه‌سالگی ندیده‌بودم. همچنین بودند سه‌برادر دیگرم. خانه ما آپارتمانی نمور و تنگ و تاریک در خیابان اسکندری بود. نمی‌خواهم داستان را غم‌انگیز کنم. برجسته‌ترین تصویر این ایام بی‌روشنایی چهره همواره غمگین و منتظر مادرم بود. روزی برای نخستین‌بار دیدم که مادرم می‌خندد و از پنجره کسی را صدا می‌کند؛ من و برادرانم به طرف پنجره دویدیم. آن پایین مردی با کت و شلوار و کراوات ظریفی از اتومبیلی پیاده شده و برای ما دست تکان می‌داد. مادر گفت: او پدرتان است. پدرمان را شناختیم. تبعیدش کرده بودند به جهرم و اجازه داده بودند تا خانواده‌اش را پیش خودش ببرد. کار پدرم شده بود دبیری دبیرستان. آن آپارتمان که گمان می‌کنم به سرهنگی متواری شده از دوستان پدرم تعلق داشت، سال‌ها بعد که برای تحصیل حقوق به تهران آمدم، دست‌ناخورده مانده بود. پدرم هرگز روحیه خود را نباخت و بسیاری از شاگردانش بعدها مبارزان سرسختی شدند.
این خودخواهی را بر من ببخشید. عبادیان به دلیلی که گفتم همرزم پدرم بود؛ شاید بی‌آنکه یکدگر را دیده باشند. من میان آنها ارتباطی زنده یافتم، هردو از نسل افرادی بودند که چه مرامشان را قبول داشته یا نداشته باشید، با افکار خود زندگی کردند و زندگی‌شان بالاترین کتابشان بود. آنها در هیچ‌شرایطی به حقیقت خود، به آنچه درستش می‌دانستند خیانت نکردند. نه سیاستمدار بودند نه سردسته‌های زدوبند کار حزب‌ها. بدنه بودند و بدنه به‌ ریشه نزدیک‌تر است تا سرشاخه‌ها، آنها تنها فریادخواه زحمتکشان ستمدیده نبودند، بل خود نیز سرباز و کارگر زحمتکش بودند. آنها در پیرانه‌سر نیز از جوانی جان خویش به جوانان جان می‌بخشیدند؛ فروتنانه، بی‌چشمداشت، بدون ادعاهای گوشخراش و با عشقی تمام‌نشدنی به کار خود. انگیزش جاودانه درونی آنها هرگز نمی‌گذاشت تا تسلیم مرغوای مرگ و قضا شوند یا از رنج‌های خود غمنامه و افسانه بسازند. می‌گویید: عمرشان را کرده بودند؟ حاشا که چنین باشد؛ حقشان جاودانگی بود. مرده آنانند که از فلج وجدان و خواب خلق تغذیه می‌کنند. مرده آن رجاله‌هایی بودند که خیال خریدن جان امثال عبادیان‌ها را می‌پختند؛ آن هم از راه آزار تن شکننده انسانی.
پندارشان آن بود که آن مرد علیل بی‌نیاز از غل‌وزنجیر آتش وجودش خاموش خواهد شد، اما او از 10سالگی کارش از روبردن درد و رنج بود. عبادیان کارگرزاده بود و زمانی که با خانواده در تلاش قوتی لایموت راهی تهران شده بود، کارش را از پادویی در بازار کفش و کار در کارگاه جوراب‌بافی شروع کرده و همزمان درس خوانده و زبان آموخته بود. البته کارگری نمی‌توانست تنها دلیل توش و توان او باشد. او یکی از هزاران جوان سخت‌سری بود که در آن سالیان بغض‌کرده خود را محکوم به امید می‌دانستند؛ همان امیدی که هنگام فوران شرارت از جعبه پاندورا تنها چیزی است که ته جعبه می‌ماند. آن امید، سهم ناچیز انسان است در برابر زور هیولاوش و کوهوار تقدیر جبار و ناخواسته‌ای که به قول شاعر طوق زرین را برگردن خر می‌اندازد و قوت دانا را خون‌جگر می‌سازد. چهارصدسال پیش هملت در تک‌گفتار جاودانه خود از ناچیزی توان خود در برابر بخت دژآهنگ و دریای مشتقات بیمناک و دودل می‌شود: تازیانه‌ها و خوارداشت‌های زمانه، بیداد ستمگر، تعلل قانون، گستاخی دیوانیان و تحقیر شایستگان صبور به دست ناشایستگان و بسی ستم‌های پیدا و ناپیدا، این فرزند نوزایی را به مرگ‌اندیشی و نومیدی می‌کشاند. پیش و پس از هملت هردم از نو از بی‌شماری ستم‌ها داد سخن داده‌اند. جدیت پرسش از شر در فلسفه مدرن کم از اهمیت پرسش از خیر و حقیقت نبوده است. آدمی اگر از درونش چشمه جاودانگی نجوشد، هیچ دلیلی نمی‌یابد که برای درآویزی با آهنگ نیستکار شر عمر سه‌پنجی خود را هدر دهد و دریغا که هرچه زمان می‌گذرد، انسان سخت‌تر تخته‌بند زمان ساعت می‌شود؛ زمانی که در افق آن، آینده هستی انسان چیزی نیست جز لحظه‌های آبستن نیستی، جز هستی به سوی نیستی. چنین زمانی است که فرد را از جمع و نسل‌های آینده جدا و پیوندها را به روابط مکانیکی نازل می‌کند. مطلب را پیچیده نکنم. مرگ سالخوردگانی چون عبادیان و مرگ جوانان هر دو دردناکند؛ هر یک به دلیلی. من هرگاه که عبادیان را می‌دیدم در وی اثری از پیری نمی‌دیدم اما جوانان بسیاری دیده‌ام که انگار پیر زاده شده‌اند. به هیچ‌وجه منظورم آن داستان تسلی‌بخش و ایدئولوژیک «نیمه‌پروخالی» نیست. کسی که نیمه‌خالی را نبیند، نیمه پر را هم درست نخواهد دید. چنین کسی همچون اپیمتئوس (بعدا داننده) در داستان جعبه پاندورا شر را به حال خود رها می‌کند. انبوه بی‌شمار شرهایی که از جعبه بیرون می‌زنند، خبر از پیری و نیستی می‌دهند و ته‌مانده امید ته جعبه مایه ‌جوانی و جاودانگی است. با این امید می‌توان همچون پرومتئوس شعله‌افروز جهان شد، هرچند شعله‌ای ناچیز دربرابر ناممکن. این شعله را من در عبادیان می‌دیدم. این شعله مرگ نمی‌شناسد گرچه زمانی چون شکست قهرمان تراژدی، مرگ کالبد شعله‌افروزان را با طبیعت یکی می‌کند. این شعله‌ها امید جهانند. عیسی، پیامبری که بعدها از مرگ دردناک و معماگونه‌اش نظامی برای خود داشت؛ جهان زندگی و پراکنش بوی مرگ و خون ساختند؛ آهنگی جز زیستن و بودنی برانگیخته از آتش جاودانه جان در همین جهان نداشت و هیچ‌کس نمی‌شناسم که چون نیچه، این دشمن مسیحیت، در کتاب «دجال» با روان‌شناسی روح انجیل‌ها این نکته را تبیین کرده باشد. حافظ در یکی از افسرده‌ترین دوران‌های تاریخ ما، در دورانی که جهان زندان سکندر و دیر خراب‌آباد خوانده می‌شود، برخلاف بیشتر صوفیان و عارفان که رستگاری را در نفی مطلق زندگی این جهانی می‌دیدند، از جاودانگی شعله نهفته در جان خویش جهانی از نقش خیال خلق می‌کند که با مهر و دوستی و عشق و عیش و شادی در یاد ملتی دوام می‌یابد و امید می‌بخشد.
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت
آن ته‌مانده امید گرچه شاید برای ما نباشد، برای روزگاران هست. مرگ انسان زمانی است که همه تاریخ را در فاصله زاد و مرد شخص خویش انگارد. من تنها از عبادیان یا از چپگرایان نمی‌گویم گرچه بدون تعارف خاموش ناشدنی‌بودن شعله چپ را به یک معنای وسیع باور دارم. توضیح این مطلب بماند، چرا که عقیده شخصی من چیزی را عوض نمی‌کند. آنچه هست به ساز ایده من نمی‌رقصد و کلمات من زوری ندارند تا جهان را خلاف میل خودش برقصانند؛ آن هم در خود میلیون‌ها انسان. من از اندیشه چپ در فرآیند و پیشروند خود- انتقادی‌اش می‌گویم. عبادیان، با شرافت زیست، نه‌فقط چون به آنچه درستش می‌دانست پایبند و وفادار بود، بل به هزارویک دلیل دیگر. پشتوانه علمی او کم‌مانند بود. به‌راستی، با دلبستگی وجدیت در دو دانشگاه معتبر جهان پایان‌نامه‌هایی ارزشمند نوشته بود. چنانکه شرط شایستگی مدرس فلسفه است، چندین زبان می‌دانست. اگر هگل درس می‌داد، سال‌ها زیر نظر استادان آلمانی و چک در همه آثار هگل غور کرده بود؛ در عین حال روش تدریس او چنان بود که یکسویه کلاس را نمایشگاه فضل و دانش خویش نمی‌کرد؛ بیش از آنکه بگوید می‌شنید و به دانشجو مجال مشارکت می‌داد. هرکس کمی هگل خوانده باشد، نیک می‌داند که فهم زبان و پیچیده‌گویی‌های هگل تا چه حد دشوار است. او خود را وقف دانشجو می‌کرد، از بالا به دانشجو نمی‌نگریست، حتی اگر از ضعف علمی او آگاه بود. به شیوه اروپایی درس را با همکاری پیش می‌برد. به اصطلاح به کارش دل می‌داد، اما گمان می‌کنم دقیقا به همین دلیل همواره از وضعیت آموزشی ناخرسند بود. کسی نبود که جد نبودن فلسفه‌آموزی در دانشگاه برایش غنیمتی باشد برای خلاصی از زحمت و در عین حال، حقوق گرفتن، دانشگاه‌های ما به اساتیدی به شایستگی او نیاز دارند؛ استادی که پس از آنکه به دنبال کودتای 1332 علیلش پنداشته بودند. تا واپسین روزهای عمرش همه سر به پژوهش و آموزش پرداخت؛ فارغ از تعصب و ستیزه‌جویی، فارغ از تنگ‌چشمی و آزمند، بی‌ریا و سبکبال، نقدنیوش و آزاد از کبر و نخوت، گویی همان کارگر زحمتکش مانده بود اما در کار فکری. آمد و رفت و شعله‌ای از جان جاودانه در کارنامه‌اش نهاد.








نظرات شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مهمترین اخبار - صفحه خبر