يکشنبه ۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - April 28 2024
کد خبر: 73051
تاریخ انتشار: 27 آذر 1400 18:49
داریا ناوالنایا؛ دختر "الکسی ناوالنی" از رهبران زندانی اپوزیسیون روسیه: دلم برای مسکو تنگ شده است

پوتین از پدرم می‌ترسد!

برای نخستین بار زمانی که در سال ۲۰۱۷ میلادی روی صورت پدرم ماده ضد عفونی کننده پاشیدند متوجه خطرات پیش روی او شدم. آنجا بود که متوجه شدم هواداران دولت روسیه حاضر هستند برای متوقف کردن او دست به هر کاری بزنند. برای نجات دادن قرنیه اش نیاز به عمل جراحی بزرگی بود. واقعا خطرناک بود. من بیش‌تر برای مادر و پدرم می‌ترسیدم. تصور این که عوامل دولت ممکن است به ما، فرزندان یک فرد حمله کنند به نظرم پوچ به نظر می‌رسید.
راه امروز- داریا ناوالنایا؛ دختر "الکسی ناوالنی" از رهبران زندانی اپوزیسیون روسیه؛ پدر او در ابتدا و آزار و اذیت سپس مسموم و در نهایت زندانی شد. حال "داریا ناوالنایا" دختر "الکسی ناوالنی" تجربه خود را درباره زمانی که پدرش مورد حمله قرار گرفت و از نامه‌هایی که او از زندان برای خانواده اش می‌نویسد و احساس شخصی اش درباره این رویداد‌ها را با نشریه آلمانی "اشپیگل" به اشتراک گذاشته است.

به گزارش راه امروز او در جریان سفری که با هدف حضور در پارلمان اروپا داشت از کالیفرنیا ابتدا عازم فرانسه شد. این مهم‌ترین حضور او در عرصه عمومی از زمان بازداشت پدرش در ژانویه ۲۰۲۱ میلادی به این سو بوده است. او اولین مصاحبه رسانه‌ای اش را با نشریه "اشپیگل" انجام داده است. در ادامه پاسخ‌های دختر "الکسی ناوالنی" را در جریان مصاحبه اش با خبرنگار "اشپیگل" در شهر استراسبورگ فرانسه خواهید خواند:

برای حضور در پارلمان اروپا از پدرم پرسیدم که چه تصمیمی بگیرم. او برایم نوشت: "تو خود درک می‌کنی و می‌توانی تصمیم بگیری". برایش نوشتم: "لطفا کمک ام کن! این درباره پارلمان اروپاست من تنها ۲۰ سال سن دارم و این تصمیمی بزرگ برای من است من تاکنون چنین سخنرانی‌ای را انجام نداده ام".

دلم برای مسکو تنگ شده است/ روس‌ها می‌دانند زندگی ایده آل نیست و برای بهتر شدن آن باید تلاش کرد/ پدرم همیشه می‌گفت:

او در پاسخ نوشت: "با قلب خود صحبت کن"! این مشاوره‌ای عالی بود! من هرگز سخنرانی اعضای پارلمان را ندیده بودم. در نتیجه، این توصیه خیلی خوبی برای من نبود. دوباره برایش نامه نوشتم و گفتم: "بیا مرحله به مرحله شروع کنیم چه باید بگویم و چه نباید بگویم؟ این سخنرانی من است". او نگاهی به نامه و متن سخنرانی داشت و آن را تایید کرد. البته من خوشحال هستم که پدرم پذیرفت من جایزه را به نیابت از او دریافت کنم.

من در خانواده‌ای معمولی متولد شدم. دوران کودکی ام طبیعی بود. زمانی که ۱۰ ساله بودم پدرم برای اولین بار به زندان افتاد و این رویداد تازه‌ای در زندگی ام محسوب می‌شد. من با پدر و مادرم صحبت کردم و متوجه شدم حتی اگر پلیس ما را دوست ندارد پدرم کار درستی انجام می‌دهد. من همیشه به او و اقدامات اش افتخار می‌کنم اگرچه همراه با وجود و حضور ترس در زندگی مان بوده است. پدرم بهترین را برای کشورش می‌خواهد. او می‌خواهد من و برادر کوچک ترم آینده خوبی در این کشور داشته باشیم.

من زمانی که در دوره دبیرستان دانش آموز بودم کانال یوتیوبی را ایجاد کردم تا با جوانان روس درباره وضعیت کشور صحبت کنم. پس از فارغ التحصیلی در سال ۲۰۱۹ مطالعه روانشناسی و سایر حوزه‌ها را در دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا آغاز کردم. والدین ام در سال ۲۰۱۹ میلادی من را به آنجا فرستادند. با این وجود، پس از شیوع کرونا در مارس ۲۰۲۰ میلادی احساس کردم در آخرالزمان زامبی‌ها به سر می‌برم. محوطه دانشگاه خلوت بود.

در واقع، ۱۰ هزار دانشجو در آنجا زندگی می‌کنند، اما من هرگز کسی را در خیابان ندیدم. هم چنین، می‌ترسیدم اگر به خانه بازگردم اجازه بازگشت به امریکا را نداشته باشم اولین بار توانستم در آگوست همان سال به مسکو بروم و پدرم را پیش از مسموم شدن ملاقات کنم. روزی که پدرم با حمله مواجه شد را به خاطر دارم. صبح زود از خواب بیدار شدم می‌دانستم که پدرم آن روز از سفر کاری خود به سیبری باز خواهد گشت و مشتاقانه منتظر دیدن اش بودم. شب قرار بود برای شامی خانوادگی بیرون برویم. با این وجود، زمانی که توئیتر را باز کردم پیام‌های زیادی درباره بستری شدن پدرم خواندم.

به سوی اتاق مادرم دویدم و گفتم: "با اولین پرواز سفر کن، من اینجا با زاخار می‌مانم". مدت زمان زیادی طول کشید تا این خبر را با زاخار در میان گذاشتم او تمام روز را با پلی استیشن بازی می‌کرد و خوشحال بود که مادر آنجا نیست و او اجازه یافته تا هر کاری را می‌خواهد انجام دهد. در یک لحظه به سمت اش رفتم و گفتم: "زاخار، بابا در بیمارستان است و نمی‌دانیم علت اش چیست، اما او مسموم شده است". زاخار به بازی ادامه داد.

دلم برای مسکو تنگ شده است/ روس‌ها می‌دانند زندگی ایده آل نیست و برای بهتر شدن آن باید تلاش کرد/ پدرم همیشه می‌گفت:

در زمان اعتراضات من به شکل فوق العاده‌ای به تظاهرات کشیده شدم. این در حالی بود که پدر می‌گفت: "تن‌ها یک ناوالنی باید در زندان باشد و شما باید در خانه بمانید چرا که نمی‌خواهم زمانی که خود در زندان هستم نگران این باشم که شما را در کدام بازداشتگاه نگه می‌دارند".

ما در خانه درباره اخبار هنگام شام با یکدیگر صحبت می‌کردیم. برادرم و من علاقمند به دانستن این بودیم که پدرم در حال ساخت چه فیلم‌های مستند تازه‌ای است و چه تحقیقاتی را انجام می‌دهد حتی اگر او هرگز در این باره به ما چیزی نمی‌گفت.

در سال ۲۰۱۷ میلادی، پدرم زمانی که برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری نامزد شد من، برادرم و مادرم را روی تریبون آورد. این رویکرد نه رویکردی با تقلید از کارزار‌های انتخاباتی امریکا بلکه یک رفتار دموکراتیک بود. شما باید خودتان را به مردم نشان دهید نه این که خود را به عنوان نامزد معرفی کنید و سپس دیگر تبلیغاتی انجام ندهید. مردم باید بتوانند ببینند شما چه کسی هستید و چه ارزش‌هایی را نمایندگی می‌کنید. پدرم این را به خوبی نشان می‌دهد.

برای نخستین بار زمانی که در سال ۲۰۱۷ میلادی روی صورت پدرم ماده ضد عفونی کننده پاشیدند متوجه خطرات پیش روی او شدم. آنجا بود که متوجه شدم هواداران دولت روسیه حاضر هستند برای متوقف کردن او دست به هر کاری بزنند. برای نجات دادن قرنیه اش نیاز به عمل جراحی بزرگی بود. واقعا خطرناک بود. من بیش‌تر برای مادر و پدرم می‌ترسیدم. تصور این که عوامل دولت ممکن است به ما، فرزندان یک فرد حمله کنند به نظرم پوچ به نظر می‌رسید. خوشبختانه دوستانی که از آرمان پدرم حمایت می‌کردند اطراف ام بودند و آنان من را آرام می‌کردند.

زمانی که به بیمارستان رفتم شبیه فیلم‌ها بود کسی آنجا دراز کشیده و به تو نگاه می‌کند و لبخند می‌زند، اما بعد متوجه می‌شوی که نمی‌تواند عادی صحبت کند. به پدرم گفتم: "با تو می‌مانم بیا با هم در نتفلیکس چیزی تماشا کنیم". او نتوانست حرف بزند. وحشتناک بود. در آن زمان فکر کردم او به سرعت بهبود نخواهد یافت. اما او این کار را کرد. این پدر من است، یک ابر قهرمان!

در پایان نوامبر سال گذشته، حوالی روز شکرگزاری به آلمان پرواز کردم. او پیشرفت فوق العاده‌ای داشت. بازی‌های کوچکی را روی گوشی اش دانلود کرده بود تا تمرین کند. به عنوان مثال، یک مسابقه کشوری با پرچم. برایم جالب بود که می‌دیدم او در بزرگسالی در حال آموختن دوباره کار‌های کودکی است مثل راه یافتن. مغزش باید دوباره فعال می‌شد. وقتی به مسکو بازگشتم این تصور را داشتم که بهبود یافته است. نگرانی در زندگی مان و تصور این که عوامل دولت روسیه سه سال و نیم دنبال پدرم بودند من را شگفت زده می‌کرد. دچار نوعی پارانویا شده بودم.

دلم برای مسکو تنگ شده است/ روس‌ها می‌دانند زندگی ایده آل نیست و برای بهتر شدن آن باید تلاش کرد/ پدرم همیشه می‌گفت:

از عوامل حمله کننده به پدرم عصبانی هستم. این که آنان کورکورانه از دستورات برای کشتن یک نفر پیروی کنند فقط بدان خاطر که آن فرد عملکردش موافق با دولت نیست نشان می‌دهد پوتین از پدر من می‌ترسد و این که پدرم کارش را درست انجام می‌دهد. من نگران جان او هستم، اما این بدان معناست که او کار درستی را انجام می‌دهد او از مشکلات اش فرار نمی‌کند.

آخرین باری که پدرم را دیدم هر دو عمیقا حس کردیم که این آخرین دیدار نخواهد بود، اما زمان زیادی می‌گذرد تا دوباره همدیگر را ببینیم. ما نمی‌خواستیم این موضوع را به خود بقبولانیم. من به استنفورد بازگشتم و پیش از آن او را در فرودگاه در آغوش کشیدم. پدرم به من گفت: "یاد بگیر و هر کاری دوست داری انجام بده"! این همان چیزی است که او همیشه می‌گوید: "هر کاری دوست داری انجام بده"!

مادرم می‌گوید من دختر بابا هستم و برادرم پسر مامان است. من همیشه دنبال پدرم بوده ام. مثل او حرف می‌زنم و حرکات ام شبیه اوست. مامان البته به خاطر این موضوع مرا سرزنش می‌کرد. او نمی‌خواست من رفتار پدرم را در پیش گیرم و می‌گفت باید زنانه‌تر باشم.

پس از بازداشت، پدرم به دلیل اعتصاب غذا شبیه اسکلت شده بود و من به شدت نگران بودم. با این وجود، پدرم همیشه فوق العاده خوش بین است کاملا دوست داشتنی. مثل همیشه صحبت می‌کرد. با این وجود، می‌توان گفت که او خسته شده است. دیدارمان در اتاق باریکی با اتاقک‌های جداگانه بود که با شیشه تقسیم شده بودند و شما باید با گوشی تلفن صحبت می‌کردید. به دلیل آن که شیشه تا سقف امتداد نیافته بود صدای همدیگر را می‌شنیدیم و نیازی به استفاده از گوشی تلفن نبود. واضح است که صحبت‌ها تحت نظر ماموران بود. یک نفر آمد و گفت: "اگر فورا از تلفن استفاده نکنید بازدید شما تمام شده قلمداد خواهد شد". ما دستان مان را روی شیشه گذاشتیم مثل فیلم ها. مو‌های پدر را تراشیده بودند و لباس سیاه زندان بر تن اش بود. ما تنها چند بار در سال می‌توانیم با او ملاقات کنیم و این من را ناراحت می‌کند.

او در ماه‌های ابتدایی زندان بار‌ها با نگهبانان دعوا کرده بود. پس از اعتصاب غذا او تصمیم گرفت آرام‌تر شود. دفعه دوم که او را در ماه سپتامبر دیدم خیلی بهتر به نظر می‌رسید و ورزش می‌کرد. او شادتر شده بود. جلسات ملاقات چهار ساعت به طول می‌انجامد و پس از آن با خود فکر می‌کنم دفعه بعد چه زمانی می‌توانم او را ببینم؟

فکر نمی‌کنم پدرم در نتیجه زندان و مسمومیت تغییری کرده باشد. او مثل قبل فردی بسیار فعال است و در مورد کار‌هایی که می‌تواند انجام دهد سرشار از ایده است. چون در حال حاضر خودش نمی‌تواند این کار‌ها را انجام دهد مدام برای من می‌نویسد که چه کاری را برایش انجام دهم و من پاسخ می‌دهم: "بابا! من در حال درس خواندن هستم و نمی‌توانم همه این کار‌ها را انجام دهم"! او از من می‌خواهد اینستاگرام را دنبال کنم و ویدئو‌های تازه‌ای برای وبلاگ ضبط کنم.

من گمان می‌کنم پدرم پس از تجربه نزدیک به مرگ به گونه‌ای متفاوت به زندگی نگاه می‌کند و می‌داند که هر لحظه ممکن است زندگی اش پایان یابد و ذهن اش درگیر این موضوع است. من سعی می‌کنم تا حد امکان به مردم بگویم که آنان را دوست دارم. پیش‌تر سعی می‌کردم روشنفکر باشم مطالعه کنم و فیلم تماشا کنم اکنون، اما فکر می‌کنم گذراندن وقت با نزدیک‌ترین دوستان و عزیزان ام بسیار مهم‌تر است.

من می‌خواهم دوره کارشناسی ارشد را در رشته روانشناسی به پایان رسانم، اما دوست دارم روزی به مسکو بازگردم. به دوستان ام می‌گویم مسکو بهترین شهر است و همه چیز دارد. دلم برای مردم روسیه تنگ شده است. آنان بسیار متفاوت از اهالی کالیفرنیا هستند. روس‌ها می‌دانند زندگی ایده آل نیست، اما می‌توانید و باید برای بهبود جامعه تلاش کنید. من این خصلت را دوست دارم. آنان آن خوش بینی کاذبی که در کالیفرنیا وجود دارد را ندارند. دوست دارم روزی به مسکو بازگردم و در روسیه زندگی کنم.
نظرات شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مهمترین اخبار - صفحه خبر