- "چرا بايد هميشه آب بده تخت كفشم
چكمه لاستيكي هم كه ميپوشم بارون مياد تو مقشم"
*این شعر را چه زمانی سروده اید؟
- همین یک بیت بود که حدود 7 -8 سال پیش سروده بودم.
*پس هنوز هم شعر می گویید.
- بله، شعر من را رها نمی کند.
*شعرهایتان را اولین بار برای چه کسی می خوانید؟
- اول برای خودم می خوانم و بعد برای هر کسی که به شعرهایم گوش کند.
*فکر می کنم لذت های زیادی در زندگیتان دارید؛ از همین شعر گرفته تا نوشتن و عکاسی و لذت های شخصیتر. اما حالا دوست دارم در مورد لذت تئاتر صحبت کنید. تئاتر گیلان زمانی بسیار موفق بود.
- (با خنده) چون من بودم. نه این چرخی بوده که همیشه کسی وجود داشته تا آن را بچرخاند.
*پس چرا الان آن دوران طلایی سپری شده است و دیگر این گونه نیست.
- این به سیاستگذاریها مربوط میشود که گاهی مدیرانی وارد میشوند که اشرافی به شرایط و موقعیت محلی ندارند. مثلا مرا که نسبت به سیستان و بلوچستان آگاهی ندارم به آنجا میفرستند. در آن زمان هم مدیرانی بودند که اشرافی به مسائل بومی گیلان نداشتند مثلا نمی فهمیدند باری که از روی پل رد می شود چه مسائل مالی و حتی معنوی را برای خانواده به جریان خواهد انداخت.
*چه شد که به تهران آمدید؟ آیا همین سوءتدبیر مدیران باعث مهاجرت شما به تهران شد؟
- خیر. من از زمانی که دانشگاه هنر قبول شدم به تهران آمدم. ابتدا یک سال در رشته راه و ساختمان درس خواندم و بعد در دانشگاه هنر تهران قبول شدم.
*چرا از همان ابتدا هنر نخواندید؟ آیا خانواده شما با رشته هنر مشکلی داشتند؟
- خیر. اما مسائلی بود که باید برای آنها آماده می شدم. خانواده ام با هنر مشکلی نداشتند این فضا در خانواده مهیا بود به طور مثال دایی بنده مترجم بود شاعر خوبی هم بود و اگر شمه ای از شعر در من دیده می شود به خاطر دایی ام است. از طرف دیگر در منزل ما همیشه حافظ و کتاب های شاعران دیگر و همچنین مجله و روزنامه پیدا می شد. بنابراین فضا مهیا بود و من از این آمادگی استفاده کردم. فکر می کردم برای خانواده ام باعث افتخار شوم! اما نشدم.
*دوست داشتید تئاتر تهران را به شهر خود بیاورید؟
- این صناعت که هم اکنون در شارستانهای دیگر بدیلی ندارد در انزوا به سر برده و مطرود میشود، اما ما به ناچار ترک تابعیت محلی کردیم و به تهران رحل اقامت افکندیم.
از شوخی گذشته، نه شرایط واقعا این طوری بود که تئاتر در پایتخت پتانسيل بیشتری داشت البته من با پدرم چندین بار سر این مسئله بحث کردم.
*به خاطر چه مسئلهای؟
- مسائل مالی، نگرشی، امنیت شغلی و همه اینها. من با پدرم چند روز بحث کردیم و در نهایت من گفتم شما درست می گویید، اما من ناچارم راهم را ادامه بدهم.
*مطبئن بوديد كه اين طور حرف زديد؟
- بله. می دانستم به طور مثال چراغ اینجاست و بايد اين مسير را بروم اگر هم هدفم به صورت كورسوي نور بود باز هم آن را مي ديدم.
*چطور این قدر از راه خود اطمینان داشتید هم اکنون خیلی از هم نسل های من راهی را تا سالها ادامه می دهند اما بعد پشیمان می شوند.
- من قبل از ديپلم با نمايش آشنا بودم و فضاي كار را مي دانستم. حتي در مقطع دبيرستان تقريبا به شكل حرفه اي در مراكزي كه در آن زمان وجود داشت اجراي تئاتر داشتيم و سالن هاي آن زمان پر از تماشاگر می شد. اینها باعث شده بود که با شکل کار و حرفه ای که می خواهم درآینده جدی تر و حرفه ای تر دنبال کنم، زندگی کرده باشم.
*هيچگاه در مسيري كه رفتيد احساس نااميدي و شكست نكرديد يا به بن بست نخورديد؟
- چرا نخوردم؟! همه آدمها به بنبست مي خورند. مگر شما در كار خود به بن بست نمي خوريد؟ مساله اين است كه چقدر به حرفه خود و به كاري كه انجام مي دهيد، باور داشته باشيد.
يا مكن با پيلبانان دوستي يا بنا كن خانهاي در خورد پيل... وقتي سوداي تئاتر اجتماعي و انساني داشته باشيد هر چيزي كه پيش بيايد عين مشيتي است كه براي خودت خواستهاي و نباید از آن ترسید. من زمانهايي بوده كه تاريك شدم، غروب كردهام اما نمرده ام.
*در اين جور زمانها چه چيزي به شما كمك مي كرد كه دوباره به خود بيايد و حركت كنيد؟
- شايد يك روح جمعي مردمي ... البته الان دارم اين را تبيين مي كنم و اين جواب را ميدهم ولی آن زمان شايد به چنين چيزي فكر نميكردم. الان به ذهنم رسيد. توانايي خودم و همان روح جمعی و مردمی.
استعدادهاي بالقوه و موجود در كشور ما اين ظرفيت را دارد كه به نقطههايي بسيار عجيب و غريبتر از اين جايگاهي كه الان در آن هستيم، برسيم. من اين را باور دارم. فقط نبايد نااميد شويم درست است؟
هر راهي سختي هاي خودش را دارد اما نمي شود كه دلت را بزند. وقتي هدف داري بايد به دنبالش بروي. شايد بگويم اهداف اجتماعي؛ البته واژه دهن پركني است ...