ونزوئلا قبل از سفر و بغل
مرحوم چاوز هنوز مرحوم نشده و ما چقدر خوشبخت هستیم. همه چیز گل و بلبل است. کل کشور پر است از درختان سبز و نهرهای پرآب در آن روانه شده است. بهار میآید و شمشادها جوان میشوند، پرندههای مهاجر ترانهخوان میشوند. هر باغ در سال سه بار میوه میدهد. آنهم نه یک نوع. تابستان هلو، پاییز انار و زمستان هم دَنِت توتفرنگی. ماشینها با هوا کار میکنند و نیاز به بنزین ایران نیست. که اگر بود هم هزینهاش برای مردم ونزوئلا به اندازه همان هواست. مگر محمود از ما پول میگیرد؟ احمدینژاد از دور هدیه میفرستد و ما را در شادی خودش و اسفندیار شریک میکند. مردم آن کشور دوست و همسایه البته دل خوشی از ما ندارند و حرفهایی علیه ما میزنند که خیلی بیادبانه و صدالبته صمیمانه است. ولی ایرانیها به فحش دادن عادت دارند وگرنه ما که با آنها کاری نکردیم. اگر هم کرده بودیم در حد فحشهایی که آنها میدهند پیش نرفتیم. هرچه با آنها کرد احمدی کرد. پایان.
ونزوئلا بعد از سفر و بغل
چاوز مرد. البته تا اینجایش هیچ چیز غیر طبیعی وجود ندارد. آدمی است دیگر. بالاخره در یک سنی میمیرد. بدبختی از مراسم ختم چاوز آغاز شد. وقتی احمدینژاد در نقش سایر بستگان آن مرحوم ظاهر شد و خودش را در آغوش بازماندگان جا کرد. البته آنقدر ریزه میزه بود که اگر سه تا بود هم در بغل "بازماندگان" که خیلی چغر است، جا میشد. بعد از آن بغل، همه چیز تغییر کرد. به یکباره درختها زرد شدند و خشکیدند. رودها گویی که آببند وان را برداشته باشند رفتند پایین و غیب شدند. درختان همان یک بار هم میوه نمیدهند هیچ، روزی دو کیلو هم میوه میخورند. خلاصه فلاکت و بدبختی از اروپا به اینجا هم سرایت کرد و ما دیگر آن ونزوئلایی نیستیم که جایزه دختر شایسته سال را میبردیم. حالا فوق فوقش جایزه مادر شایسته سال را بهمان بدهند. پایان.
منبع: قانون